کوچیک بودم ،شاید دوم سوم ابتدایی اینا، میرفتم کلاس تکواندو. ی دختر کوچولو با موهای مصری ک با ذوق و شوق میرفت باشگاه ک بشه یه رزمی کار!

وقتی تو امتحان قبول میشدیم و کمربند رنگ جدید میگرفتیم، جلوی همه،استاد کمربندو برامون میبست، به هم احترام میذاشتیم و همه دست میزدنچه کیفی داشت.خودمونو تصور میکردیم وقتی کمربند مشکی رو قراره ببندیم

چند سال رفتم، تا جایی ک چند ماهی مونده بود ب اینکه برم برا امتحان کمربند قرمز( ترتیب کمربندا این بود: سفید، زرد، سبز، آبی، قرمز، مشکی، دان ها) بعد دیگه نرفتم! چرا؟ نمدونم:) انگار دیگه اون کمربند مشکیه برام مهم نبود، دیگه اون آرزو رو یادم رفته بود

کلی ازین آرزوها داریم هممون، دلم میخواست سرآشپز ی رستوران بزرگ باشم، دلم میخواست نقاش بشم، دلم میخواست خلبان بشم، اما ته تهش مجبوریم بخاطر رسیدن ب یکی از این آرزوها بقیه رو فراموش کنیم:)

حالم چو دلیری است ک از بخت بد خویش/ در لشکر دشمن پسری داشته باشد

آرزوهای از یاد رفته!

غم در دل تنگ من از آنست که نیست/ یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

کمربند ,رو ,ک ,میخواست ,دلم ,بشم، ,دلم میخواست ,دیگه اون ,کمربند مشکیه ,اون کمربند ,انگار دیگه

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزشگاه مفید "عَـــتـیــق" موسسه بین المللی گلوبال کادرو | واتساپ 905537124401+ کلاس ششمی ها کشکوخبر/اخبار کشکوئیه-بلاگ هیئات تعزیه خوانی دهستان چم چنگ دانشنامه ی علم بخاری صنعتی تابشی - گرماتاب مطالب جالب و خواندنی اهلِ یقین